loading...

سایت تفریحی وسرگرمی آسیافان

داستان,داستان کوتاه,داستان کوتاه جالب,داستانک,داستان جالب,داستان زیبا,داستان غم انگیز,داستان عاشقانه,داستان مردن,داستان های غم انگیز,داستان طنز,داستان های طنز,داستان خنده دار,داستان دکتر,داستان شوخی د

آخرین ارسال های انجمن

داستان آموزنده پسربچه ای که یک دست داشت

naser بازدید : 1418 چهارشنبه 19 مهر 1391 : 15:16 ب.ظ نظرات (0)

کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد…

پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!

استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند.

...

به ادامه مطلب بروید

فرشته ای که فراموش کرد!(داستان جالب)

naser بازدید : 1430 جمعه 13 مرداد 1391 : 2:58 ق.ظ نظرات (0)

فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت:

خدایا، می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.

خداوند درخواست فرشته را پذیرفت.

مدیر عامل جدید(داستان جالب)

naser بازدید : 1731 دوشنبه 09 مرداد 1391 : 18:54 ب.ظ نظرات (0)

آقاي اسميت به تازگي مدير عامل يك شركت بزرگ شده بود.

مدير عامل قبلي يك جلسه خصوصي با او ترتيب داد و در آن جلسه سه پاكت نامه دربسته كه شماره هاي 1 و 2 و 3 روي آنها نوشته شده بود به او داد و گفت:

خلبان های نابینا

naser بازدید : 1386 یکشنبه 08 مرداد 1391 : 11:54 ق.ظ نظرات (0)

دو خلبان نابینا که هردو عینک‌های تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند، در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت می‌کرد. زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند.

داستان آموزنده شاخه گل ودخترک

naser بازدید : 1455 یکشنبه 08 مرداد 1391 : 11:46 ق.ظ نظرات (0)

داستان آموزنده

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید :

قدرت نیت کردن(داستان آموزنده)

naser بازدید : 1715 جمعه 06 مرداد 1391 : 3:04 ق.ظ نظرات (0)

روزي شيوانا در مدرسه درس اراده و نيت را مي گفت. ناگهان يکي از شاگردان مدرسه که بسيار ذوق زده شده بود از جا برخاست و گفت: من مي خواهم ده روز ديگر در کنار باغ مدرسه يک کلبه براي خودم بسازم. من تمام تلاش خودم را به خرج خواهم داد و اگر حرف شما درباره نيروي اراده درست باشد بايد تا ده روز ديگر کلبه من آماده شود!

 

تعداد صفحات : 7

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • موضوعات

  • سرگرمی
  • آرایش وزیبایی
  • فرهنگ وهنر
  • آشپزی وتغذیه
  • روانشناسی
  • زندگی زناشویی
  • بازار
  • سلامت
  • کامپیوتر واینترنت
  • تصاویر
  • دنیای مد
  • آهنگ
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1600
  • کل نظرات : 504
  • افراد آنلاین : 178
  • تعداد اعضا : 2118
  • آی پی امروز : 406
  • آی پی دیروز : 240
  • بازدید امروز : 3,791
  • باردید دیروز : 343
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3,791
  • بازدید ماه : 9,747
  • بازدید سال : 308,304
  • بازدید کلی : 7,387,997